روز عروسي سوسكي خانم و آقا موشه بود. سوسكي خانم با آن لباس سفيد و قشنگش، با آن تور حرير و رنگ وارنگش، تندتند پر ميزد و به اين طرف و آن طرف ميرفت.
آقا موشه كه بال و پر نداشت، يك گوشه نشسته بود؛ غصه ميخورد و آه ميكشيد.
قوم و خويشهاي موشي هم هي نچنچ ميكردند، سر تكان ميدادند...