از چارچوب پنجرهها ميديدم كه چطور شبها و روزها، و ماهها و زمستان و بهار ميگذرند. ديگر احسان آن حيوان اسير نداشتم كه قبل از هر چيزي به چگونگي پروازم فكر كنم. خاطرهي پريدن و آن شكارهاي خونين را به رنگ رويايي سرخ در خوابهاي سالهاي دور به ياد ميآوردم. تا روزي كه در چارچوب پنجرهها ديگر هيچ نگهباني نبود و در خروجي چارتاق باز بود. از روي تخت سفالي برخاستم. مثل كودكي تازهپا، افت و خيز كنان مسيري را رفتم. انگار بقاياي غريزه حيواني پرواز همچنان در من بود كه هر بار تصور ميكردم لحظاتي ديگر از زمين برخواهم خواست و به نقطهاي در آسمان خواهم رسيد. ولي واقعيت زمينگير بودن پاهايم بر خاك هشيارم كرد. بر تختهسنگي به عادت دوران پرنده بودن چندك زدم. مردي سرخمو و سرختن را در ميان زمستان و بهاران ميديدم كه ميگذشت. مردي سرخمو از ميان صخرههاي كبود آمد. كنارش روي سنگ نشستم. پرسيدي:«اي جوان از كجا ميآيي؟»
نويسنده | ابوتراب خسروي |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 144 |
نوبت چاپ | 2 |
ابعاد | 14 * 0.8 * 21.1 |
وزن | 175 |
سال چاپ | 1395 |
هنوز نظري ثبت نشده است