يک روز بي بي زينتهمه را نيم چاشت به خانه اش دعوت کرد. او در يک خانه ي کوچکو نقلي تنها زندگي مي کرد، سه طرف خانه اش اتاق بود و يک طرف تالار. حوض کوچکي هم وسط حياط بود. چهارگوشه ي حوض باغچه بودو توي هر باغچه يک درخت انار بزرگ. زير درخت ها هم سبزي خوردن کاشته بودند. دورتارود ساختمان هم زيرزمين بود مي گفتند خانه اش چاه چهل گز و آب بريده دراد. بيش از بيست نفر زن و چند تا بچه هم مثل من و گلي به خانه ي زينت خانم آمده بودند. بي بي زينت شولي پخته بود و داشت براي هر کس يک کاسه شولي مي داد. کاسه هاي کاشي آبرنگ خيلي قشنگي داشت. کف تالار را زيلو انداخته بودند. چند نفر روي زيلو نشستند چند نفر هم لب باغچه ايستاده بودند و با هم حرف مي زدندو شولي مي خوردند. زن ها چادرهايشان را برداشته بودند پيراهن هاي گل منگلي به تن داشتند. بعضي ها پيراهنشان کهنه اما تميز و قشنگ بود. بي بي زينت گفت : «هيچ کس نترسد، اگر همه با هم متحد باشيم، پدر لات ها را با سياست در مي آوريم!»
نويسنده | محمدحسين پاپلي يزدي |
قطع | وزيري |
نوع جلد | گالينگور |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 436 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 16.5 * 24.5 * 2.5 |
وزن | 750 |
سال چاپ | 1401 |
هنوز نظري ثبت نشده است