... من تو زندگيم هيچوقت نترسيدم...! نااميد شدم، اما ترس نه... ده يازده سالم كه بود يه شب يه خواب ديدم... توي كوچهمون بچههاي محل فوتبال بازي ميكردند و منم مثل هميشه يه گوشهاي تكيه داده بودم به ديوار و با حسرت نگاهشون ميكردم...! چون من گزينهاي بودم كه هيچوقت ديده نميشد... بعد يهو تو همون خواب از خدا خواستم توپشونو نابود كنه...! يهو توپشون رو هوا منفجر شد... بووومب تركيد...! بعد اومدن سمتم... ازم پرسيدن دوست داري بازيت بديم؟ گفتم آره... گفتن توپ نداريم بايد با سر تو بازي كنيم...! بدون هيچ حرفي دو دستي سرمو كندم انداختم جلوشون...! همينطور كه ميخنديديم... سر منو شوت ميكرديم اينور اونور...! خر كيف بودم كه بالاخره شدم يكي از گزينهها...! سر خوشحالم، شده بود توپ بازي...! به... چه محشر...! از هيچچيز نميترسيدم با هر لگد دو، سه تا از دندونام رو هوا پرواز ميكرد... و تن بيسرم از هيچچيزي نميترسيد!...
نويسنده | وحيد جباري |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 40 |
نوبت چاپ | 2 |
ابعاد | 14.5 * 0.3 * 21.5 |
وزن | 50 |
سال چاپ | 1398 |
هنوز نظري ثبت نشده است