هنوز هم وقتي پلك‌هايم را روي هم مي‌گذارم تصوير چشم‌هاي تو پشت آن‌ها مي‌نشيند و من به آن شب به خير مي‌گويم! به آن چشم‌ها كه مال من بود، به آن چشم‌ها كه دنياي من، باور من، روشني دنيام بود، اما رفت، رفت و آرزوي اينكه باز هم صبحي ديگر وقتي پلك‌هايم را باز مي‌كنم او را ببينم در وجودم كم رنگ شده... دلم براي ديدن چشم‌هايت... براي لحظه‌هايي كه به چشم‌هايم خيره مي‌شدي و آواز مي‌خواندي و من با ولع نفس‌هاي گرمت را مي‌بلعيدم، تنگ شده...