مشتش را مقابل چشمان او گشود. حالا زيرزمين به دخمهاي سياه بدل شده بود. خواست كه بالا برود. خواست كه خانم ساماني را صدا بزند. اما چشمهايش از كف دست او جم نميخورد. آنچه در ديدرسش بود، بياختيار نفسش را به شماره انداخت. ـ اين چيه؟ ـ يه سنجاق سينه. ـ سنجاق سينه؟ ـ يه هديه از طرف من. چشمهايش خطا نميديدند. بر كف دست سارا يك تكه طلايي برق ميزد. گونههايش برافروخت و شيار گرمي در پشتش راه باز كرد. يك پره آتش سرخ كف دست زن شعلهور بود. چشمهايش گرفتار تاري شد. دو تيغ تيز بر شقيقههايش فرو ميرفت و بيرون ميآمد. قوت بيان جملهاي را نداشت. تنها خيره شده بود بر كف دست زن. قدمي به جلو گذاشت. ناباور. اما مصر... گلوله آتش بر كف دستش سر خورد. حس سردي فرو ريخت روي پوستش. سنجاق كف دستش تكان تكان خورد. آرام نزديكتر گرفتش. يك سنجاق سينه معمولي بود! چشمهايش دو دو ميزدند و فشار ميآوردند به سرش. ـ اين يك سنجاق سينه معمولي نيست!
نويسنده | پروانه زاغزيان |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 264 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 14.5 * 1.2 * 21.5 |
وزن | 275 |
سال چاپ | 1392 |
هنوز نظري ثبت نشده است