زارابل از خارستان گذشت و زد به تپههاي برشته. ميرفت سراغ تلههاي کار گذاشته زير بوتهها و رملکها و خم جويبارهاي لاغر. توي راه مثل هميشه خاطرات گذشته به يادش آمد. روزگاري که تپهها مملو از زندگي بود. وقتي که از هر طرف دستههاي کبک گلو سياه يا خاکستري مواج با فرحهاي سينه خالخالي از نزديک آدميزاد بيهيچ واهمهاي ميگذشتند و همين که به آنها نزديک ميشدي فرحها به سرعت ميگريختند و بزرگترها پرواز ميکردند و صداي سينه و بال و نفس خود را در آسمان ميپراکندند. به خودش آمد، زل زده بود به بوتههاي خشک و آسمان خالي. اما صداي قاقبي قاقبي کبکها و آواي زنگولهگون و چنگسان ساير پرندگان از هر سو انگار در گوشش ميريخت. نم پشت پلکش را گرفت و به سمت تپهها گام برداشت. خورشيد عالمسوز در قلب آسمان بيحرکت ايستاده و بر زمين تف و آتش ميريخت.
نويسنده | احمد حسنزاده |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 164 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 14.5 * 21.5 * 1.2 |
وزن | 220 |
سال چاپ | 1403 |
هنوز نظري ثبت نشده است