از اين فکر خودش ترسيد مي دانست آقاي ايکس ذهنش را مي خواند حتما از اين که درباره باطن او چنين قضاوتي کرده عصباني مي شود. از طرفي از کار خودش هم مي ترسيد مي دانست روز به روز بيشتر به آقاي ايکس وابسته مي شود از عاقبت کار مي ترسيد، ولي نمي خواست لحظه اي از اين زندگي که ديگر به آن عادت کرده بود، دست بردارد از کجا به کجا رسيده بود! گاهي مي رفت زيرزمين و در آن اتاق کوچک با ديواره سنگ پوشش پرده را نگاه مي کرد هربار که پرده را مي ديد و بيرون مي آمد آقاي ايکس به رويش لبخند مي زد. مي دانست به چه نيتي ميرود و پرده را مي بيند. روزي که براي آقاي ايکس فاش کرد چه هدفي دارد از اين رفتن به اتاق زيرزمين او چنان خوشحال شد که حاضر شد حرف هايي را بزند و رازهايي را برايش برملا کند که کمتر به زبان آورده بود.
نويسنده | محمد قاسمزاده |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 358 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 14.5 * 21.5 * |
وزن | 380 |
سال چاپ | 1402 |
هنوز نظري ثبت نشده است