(در افق' تپههاي سفيد و آبي همراه با منظرهاي وسيع و چشماندازي گسترده از طبيعتِ زيباي جنوب فرانسه ديده ميشود. در کوهپايهها، مزارع و درختان زيتون و بادام است، که به خط، کنار هم ايستادهاند و علوفه خشکي که زمين را طلاييرنگ کرده است. در ميان اين چشمانداز، از دوردستها، کسي ميآيد که درست معلوم نيست کيست، و نزديک و نزديکتر ميشود. او دخترکي است جوان که سبدي نسبتاً سنگين را حمل ميکند. دخترک در نزديکيِ گلزاري با گلهاي پراکنده ميايستد و خَم ميشود تا گُلي بچيند. گُلي که برميدارد را در ميان موهاي کوتاهِ طلايياش که ماهرانه بافته شده، جاي ميدهد. آنگاه در برابر آسمان' زانو زده و مينشيند. او بسيار زيباست، با چهرهاي از معصوميتِ کودکانه، با گردني ظريف، اما افراشته. دخترک مدتي در حالوهواي خودش ميمانَد. سپس برخاسته و به راهش ادامه ميدهد و در پرتوِ سايه درختانِ زيتون کمرنگ ميشود. بااينهمه، درخششِ گردنبند ظريف طلايياش از لابهلاي برگهاي درختان هويداست. همان گردنبندي که از دورانِ غسلتعميد' به او يادگار رسيده و او همچنان آن را ميآويزد. در کنار جويباري که تقريباً ميشود گفت شبيهِ رودخانهاي کوچک است، درختان بيدمجنون، چند افرا و نيزارهايي پراکنده ديده ميشوند و پروانهها و سنجاقکهايي که در جلايِ رنگِ بيرنگِ آب و نور آفتاب' خوش جلوه مينمايند. مرد جواني در داخل آب ايستاده. او گندمگون است، و شلوارکي مِشکي با پيراهني دستدوز به تن دارد و در طول جويبار آهسته راه ميرود. هرازچندي روي زانوهايش نشسته و دستش را داخل آب و زير ريشههاي حصيريشکل ميکند. او دستش را تا عمقي نامعلوم فروميبَرد، بهطوريکه تنها صورتش از آب بيرون ميماند. ناگهان بلند ميشود، در دستهايش ماهي ترويتي است که با تکاپوي زيادي ميجهد. او ماهي را محکم گرفته و خود را به کنار رودخانه ميرساند و آن را در کولهبار خود مياندازد. بهيکباره سر خود را بالا ميآورد و چشمش به پايينتر و آنسوي رودخانه مياُفتد. در آنجا دخترِ جوان کمکم نزديک ميشود، درحاليکه هنوز آن مرد را نديده. دخترک سبد خود را زمين ميگذارد و روي چمن مينشيند. ميخواهد کفشهايش را درآورَد و خود را آماده رد شدن از رودخانه کوچک کُنَد. ولي به نظر ميرسد که بندِ کفشهايش گره سختي خوردهاند و بهسادگي قابل باز شدن نيستند. مرد جوان: که او را ديده است، چند قدمي نزديکتر ميرود. او لبخندي به صورت دارد. دختر جوان: سرش را بالا ميآورَد و ناگاه جوان را ميبيند، جا ميخورد و ناخودآگاه کمي ميترسد.) مرد جوان: ميخواهيد از جويبار رد شويد؟ (دخترک فوري بلند ميشود، سبدش را دوباره برميدارد و چند قدم عقب ميرود.) مرد جوان: (با خنده.) از چه ميترسيد؟ اگر متوجه آمدنتان شده بودم، اين من بودم که بايستي خودم را قايم ميکردم. آخر ميدانيد، من ماهي دستي ميگيرم، امري که ظاهراً ممنوع است... بياييد جلو، من که لولوخورخوره نيستم! دختر: جوان: من هم نيستم، (درحاليکه آهسته بهسمتِ او بازميگردد.) اين را هم بدانيد که شما مرا نميترسانيد. مرد جوان: من که کاري نکردم تا باعث ترس شما شوم. بنده فقط از شما پرسيدم که آيا قصد عبور از رودخانه را داريد يا نه؟ دختر: جوان: مگر اين رودخانه متعلق به شماست؟ مرد جوان: اتفاقاً اين آب از مزرعهاي رد ميشود که متعلق به پدر من است. دختر: جوان: شايد که سنگها و شنها متعلق به شما باشند، ولي يک جويبار، با آب گذران و روانش ميتواند متعلق به کسي باشد؟ (جوان با لبخندي مردانه او را نگاه ميکند. دخترک دوباره روي علفها مينشيند و از نو سعي ميکند گرههاي کفشش را باز کند.)... -از متن کتاب-
نويسنده | مارسل پانيول |
قطع | پالتويي |
مترجم | احسان دستغيب |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 284 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 12.5 * 20 * 1.8 |
وزن | 210 |
سال چاپ | 1401 |
هنوز نظري ثبت نشده است