انگار کوه کنده باشم. سنگ شکسته باشم. اسبى نبود. راهى نبود. خانهاى نبود. توى دشتى داغ، ولو شده بودم توى تنِ گُر گرفتهى کورهى آتش که آتشداناش پيدا نبود. دستم را چرخاندم روى سينهى نرم مناچالان که هشتاد اسبِ قشقه در آن تاخته بودند. قلبم از سينهام بيرون مىزد. بچه شدم. کوچک شدم. ميل کردم به خوابيدن توى آغوش زمين که ديگر برايم مهم نبود مناچالان است يا ميلک. چشمانش پناهام داده بود؛ آرام و راضى.
آدمي خيلي هنر کند پنج روز زندگي را ميبيند؛ ميآيد و ميچرخد و عاشق ميشود و زندگي ميکند و بعد ميرود. و جز عاشقي، از آدمي در اين بودن، نميماند که به قول کربلايي محمدقلي «آدم نشانام بدهيد که اين راه را نرفته باشد.»
زاهو يک قصه نيست، قصهي هزارقصهي زندگي است در متن پنج روزي که آدمي ديده.
زاهو، داستان گنجي است که تا به دنبالاش راه نيفتي، خودش را به تو نشان نميدهد. همهي ما زندگيمان پر است از قصه و کيست که حوصله کند و لحظه به لحظهاش را براي آبها تعريف کند.
اگر آدم آب و زمين و آسمان و عشق هستيد و اسب خيالاتتان آمادهي تاختن است، همراه شويد و اين پنج روز را بخوانيد.
نويسنده | يوسف عليخاني |
قطع | رقعي |
نوع جلد | گالينگور |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 680 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | * * |
سال چاپ | 1400 |
هنوز نظري ثبت نشده است