آگاتا غم ناگهاني جووليو را اين چنين براي خود حلاجي مي کرد؛ به خاطر حسادت به آن عشق گذشته. فکر مي کرد: من ابتدا خودم را خيلي به او بي اعتنا نشان دادم. شايد تصور مي کند من فقط از سر احترام و ضمنا حق شناسي نسبت به سکوتش در اين مورد او را دوست دارم. ولي اکنون… سعي داشت به هر نحوي شده عشقش را به او نشان دهد. خوشحال بود و مي خواست با آن ذوق و شوق روي رفتار سرد خود در ابتداي آشنايي با او را بپوشاند. در قلبش خاطره آن ديگري را نفرين مي کرد که حتي اکنون هم داشت آرامش او را مختل مي کرد. جوليو چطور آن همه عشق او به خود را درک نمي کرد؟ گاه حتي به نظرش مي رسيد که او از آن همه شعفش دلخور مي شد. انگار انتظار نداشت ببيند که او مي تواند اين طور خوشحال و راضي بشود. مرد با چه لحن سردي گفته بود «تو اکنون مال من هستي، سراپا در اختيار من هستي…». شب وقتي مرد هنوز بيرون بود و به خانه برنگشته بود او از خودش سوال مي کرد: «پس در اين صورت چه اش است؟» جوليو به خانه برنگشته بود و خود او در اتاق آن پيرزن معلول بود که آن جا با چشماني فروبسته روي صندلي راحتي افتاده بود و تنها و غمگين داشت لباس هاي نوزاد را آماده مي کرد. پنج ماه از ازدواج شان گذشته بود و زن دو ماهه حامله بود. درواقع تا به حال حرکتي نامناسب از جوليو سر نزده بود تا بتواند سرزنشش کند. آگاتا در دلش او را به خاطر کارهايي که از او سر نمي زد سرزنش مي کرد. حس مي کرد او اصولا اخلاقي خشک دارد، همين و بس. بله، بله، انگار در آن همه صبر و انتظار خشک شده بود. چه مي داني…
نويسنده | لوئوبجي پيراندلو |
قطع | رقعي |
مترجم | بهمن فرزانه |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 116 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 13.2 * 20 * 0.5 |
وزن | 105 |
سال چاپ | 1398 |
هنوز نظري ثبت نشده است