تصور ميكرد بازگشتن به خانه برايش وحشتناك خواهد بود، اما برعكس، با ديدن جاهاي آشنا مثل نانوايي، خواربارفروشي، دروازه شهرداري، همهچيز برايش عادي شد و كابوس از سرش پريد. براي پوشاندن پارگي آستين پيراهنش، با كف دست مچش را ميگيرد. سرش را پايين مياندازد. ساعتش را گم كرده.