چند روزي ميشد كه وارد «ده» شده بود. سكونتاش مهمانخانه بسيار كوچكي بود كه جلوي پنجرههايش پر از گلهاي شمعداني گذاشته بودند، به طوري كه از دور چشم هر كسي به اين مهمانخانه ميافتاد، انگار گلهاي شمعداني صداهاي دلانگيزي دارند كه آدمها را آواز ميدهند و به طرف خود ميخوانند. همه فكر ميكردند صداي اين گلها بلندترين و زيباترين صداهاي دنياست.
شايد به خاطر همين صداها بود كه او با ورودش به اين ده، اتاقي در مهمانخانه آنجا گرفت و ماندگار شد.