خانم اسمايلي دست گروهبان را ديد كه گربه را نوازش ميكرد. دستهاي بزرگي داشت كه با آن انگشتان ظريف، لاغر، و بلندش خوش تركيب مينمودند. حالا اين انگشتان گوشهاي گربه را تاب ميدادند، حالا اين انگشتان پس گردن گربه را گرفته و همچون شانهاي جاندار بر كمر منقبض شده گربه فرو ميرفتند. خانم اسمايلي ميتوانست قسم بخورد كه گروهبان با اين شدت عمل داشت به گربه صدمه ميرساند، اما خرخر بلند گربه و ساييدن سرخوشانه گونههايش به دست چابك گروهبان، شك او را باطل كرد. خانم اسمايلي با خود انديشيد چقدر عجيب است كه شور و شعف تا اين حد به رنج و عذاب نزديك است... گروهبان از بشقابش يك استخوان گوشت دنده به گربه داد. گربه آن را روي ميز خورد در حالي كه دست گروهبان هنوز او را نوازش ميداد. خانم اسمايلي راضي نبود، اما درست هم نبود به خاطر يك چيز كوچك و احمقانه جار و جنجال به راه بيندازد. به خصوص با توجه به آنچه به دنبال ميآمد...
نويسنده | رابرت وستال |
قطع | رقعي |
مترجم | مسعود اميرخاني |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 304 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 12.6 * 1.9 * 20.5 |
وزن | 256 |
سال چاپ | 1395 |
هنوز نظري ثبت نشده است