عابري كه داشت از كنارم رد ميشد، دستش و گذاشت روي شونههام و گفت: «آقا كمك نميخواين؟» سرم و بلند كردم و برگشتم به طرفش، پردهاي از اشك و خون جلوي چشمهام رو گرفته بود، نميتونستم چهرهاش رو به درستي ببينم، با صداي آروم بهش گفتم: «من اسمم آدمه! چطور ميتوني كمكم كني؟!» بعد با صداي بلند، با حالت عصبي خنديدم... اشكم غليظ شده بود... اشكي يخ زده و جامد... ديگه چشمهام چيزي رو نميديدن. دوباره سرم و انداختم پايين و استفراغ كردم... بعد از چند لحظه باز همون صدا پرسيد: «ميخواين زنگ بزنم به اورژانس؟»
بيتفاوت نسبت بهش، از جام بلند شدم، سرم و انداختم پايين و به آرومي از كنار ديوار راه افتادم به طرف ماشين...
| نويسنده | افشين رستمي |
| قطع | رقعي |
| نوع جلد | شوميز |
| زبان | فارسي |
| تعداد صفحات | 200 |
| نوبت چاپ | 1 |
| ابعاد | 14.5 * 1 * 21 |
| وزن | 225 |
| سال چاپ | 1395 |
هنوز نظري ثبت نشده است