راوي افسر پليسي است كه تا آخر رمان اسمش را نمي فهميم. مثل استاد جوان شبهاي روشن. ديگران بعضي «سركار» صدايش مي كنند. راوي، بيماري لاعلاجي دارد و تسليم مرگ شده اما نه مرگي بي صدا و بي خاصيت گوشه بيمارستاني. مرگي با همه مخلفاتش.
با انجام همه كارهاي نكرده. خالي كردن همه عقدههاي قديمي. سبك شدن و رهايي روح. راوي البته تنها خودش را روايت نمي كند. در كنار راوي در اين رمان، دو اسم ديگر هم هستند. جهانشاه و مجيد.
اولي قاتلي محكوم به اعدام و دومي جنازهاي وسط اتوبان! حلقه وصل اين سه نفر چيست؟ فكر ميكنم مرگ. نه آن مرگي كه ما ميشناسيم. آن مرگي كه راوي روايت ميكند. مرگي با همه مخلفاتش. جهانشاه قاتل زنان جواني است كه يك يك آنها را پاي يك سفره با تيزك ميكشد تا از جان دادنشان لذت ببرد.
اما لذتي كه خود جهانشاه از كشتن آخرين زن براي راوي بيان ميكند يكي از صحنههاي باشكوه داستان است. مجيد اما از ابتداي ورود به داستان جنازه اي است كه كنار ميلههاي اتوبان افتاده. مرگي فجيع و دلخراش.
نويسنده | محمدرضا كاتب |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 288 |
نوبت چاپ | 9 |
ابعاد | 14.2 * 1.3 * 21.2 |
وزن | 300 |
سال چاپ | 1396 |
هنوز نظري ثبت نشده است