يکي بود، يکي نبود. دهِ کوچکي بود که مردمش خيلي فقير و بيچاره بودند. زمينهاي اطرافِ ده خشک و سنگلاخ بودند و چشمه کوچکِ کنارِ دهِ هم آنقدر آب نداشت که زمينها را سيراب کند. مردم سراسرِ سال به اميد باران مينشستند، اما کجاست ابري که از بالاي دهِ رد شود و کجاست ابري که ببارد؟ سال از پس سال ميگذشت و ميرفت و همهچيز همانطور بود که بود و اميد باران هم از سَرِ مردم رفته بود.
توي اين دهِ کوچک که روي هيچ نقشهاي ديده نميشود و هيچکس اسمش را به خاطر ندارد، دختر کوچکي به اسم فاطمه با پدرش زندگي ميکرد. فاطمه نميدانست چند سال دارد. هر وقت که از سنوسالش پرسيده بود، پدرش فقط گفته بود که او در يک بهار، بعد از يک زمستانِ پرباران به دنيا آمده است. فاطمه مادرش را هم نميشناخت، چون در جواني مُرده بود.
نويسنده | رفيق شامي |
قطع | رقعي |
مترجم |
|
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 64 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 14.5 * 20.5 * 0.4 |
وزن | 80 |
سال چاپ | 1403 |
هنوز نظري ثبت نشده است