يک شب زين حمامه را کنار گذاشت. فکر کرد هيچ چيز نبايد او را از حمامه جدا کند. از دامنه ي کوه پايين آمد، به گوشه ي دشت دور از خانه هاي روستا رسيد. لباس هاي خود را درآورد ، با دقت آن ها را تا کرد و زيرتنه درخت زيتوني گذاشت و بر پشت حمامه پريد. يک شب کامل راه رفتند، براي لحظه اي هم توقف نکردند. احساس کرد که اسب بال درآورده و در آسمان پرواز مي کند رشته هاي سپيده دم به چشمش خورد، ولي تن خود را حس نمي کرد و آن را تشخيص نمي داد. گويا به رگ و پي چسبيده بودند. گويي از اول براي هم زاده شده بودند. درک کرد که حمامه به آن اندازه رسيده که تن او را بشناسد. انگاري جسد حمامه با پيکرش يکي شده. به تنه ي درخت جايي که لباسش را گذاشته بود برگشت.
پايين آمد. لباسش را پوشيد و وقتي که به سوي اسب رفت چيز غريب غيرقابل وصفي ديد، حمامه تبديل به اسب نر شده بود .
نويسنده | ابراهيم نصرالله |
قطع | رقعي |
مترجم | كاظم آلياسين |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 618 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 14 * 21 * 4.5 |
وزن | 625 |
سال چاپ | 1399 |
هنوز نظري ثبت نشده است