خرمافروش ميرفت و فرياد ميزد: "آآآي... خرمالو دارم." از او پرسيدند: "تو كه خرما ميفروشي، چرا داد ميزني آي خرمالو دارم؟" خرمافروش دورهگرد گفت: "او، آن كه مشتري من است خود ميداند ما چه ميفروشيم." واقعا هم كه كه چه خوب است آدمي پيش پيش بداند كي، كجا، چه ميفروشد كه مكان خود مقدمه نقد پديده است. آن وقتها اغلب مردم را از نشاني محل زندگي يا كارش ميشناختند. دست كم در سالهاي جواني ما مهم بود كه آدمي اهل كجا باشد. مثلا در سالهاي نوجواني ما خوب بود كه آدمي بچه تهران باشد. آن وقتها بچه تهران بودن يك امتياز مضاعف به حساب ميآمد. نه تنها تهراني بودن كه حتي مهم بود آدمي بچه كدام محله تهران باشد. ما اغلب دوست داشتيم بچه بالا شهر باشيم در حالي كه خانهمان دروازه دولاب بود. آن سالها خوب بود آدمي بچه شميران باشد، بچه آجودانيه، الهيه، زعفرانيه باشد. اما يكباره ارزشها دگرگون شد. ناكهان خوب شد كه آدمي بچه پايين شهر باشد. پس بخت امثال من باز شد. ما كه بچه دولاب بوديم ديگر راه ميرفتيم و پز ميداديم كه ما بچه دروازه دولابيم.
نويسنده | محمد صالحعلا |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 296 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 14.4 * 1.3 * 21.5 |
وزن | 335 |
سال چاپ | 1397 |
هنوز نظري ثبت نشده است