مانده بودم با سر برهنه! صبح فهميدم... وقتي آفتاب زد... داشتم توي آينه سر و صورتم را نگاه ميكردم... يكي از لگدهاي پسره خورده بود توي صورتم. لبم بدجوري پاره شده و تمام چانه و سينه مانتوم پر خون بود... چارهاي نداشتم. همانجور با سر برهنه راه افتادم. آدم حسابيها سوارم نميكردند و آش و لاشها بوق ميزدند...
نويسنده | حميدرضا منايي |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 368 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 13.9 * 1.5 * 21 |
وزن | 346 |
سال چاپ | 1395 |
هنوز نظري ثبت نشده است