پا زديم و پاشنه بر پهلوي مركب راهوار كوبيديم و مركب راهوار پر گرفت و در خيابانبندي باغ سبك پا، سبكبال به حركت در آمد، و دستهايش، بخشنده مهربان، روي شانههايم بود و شانههايم زير دستهايش بالنده و توانمند، سبك بر گذرگاهها تاختيم و وقتي كه به آن دروازه گلآرا رسيديم، در گذر از زير طاقي گلهاي سرخ، سه چرخه از كف زمين پر گرفت و اين را، اين حس را آن آقا (مولوي) هم بهش رسيده بود كه گفت: «عشق است در آسمان پريدن...» و واقعا معني «عشق» مگر چيز ديگري هم هست بجز جان آدمي را از خاك باز خريدن و مثل پري پرواز دادن؟ بر جاده مصفاي درختآزين، ميرفتيم و يك بزغاله كوچك سفيد پابهپا با ما ميدويد، بزغاله ملوس با نمكي كه به گردناش با روبان قرمز زنگولهاي داشت و همراه ما و يا يك كمي عقبتر از ماها ميدويد و آجرفروش گذرگاه زير سمهاي كوچكاش، تقتق، صدا ميداد و آواز زنگولهاش ما را همراهي ميكرد و اين صداها، زنگ سهچرخهها و تقتق سمهاي ظريف اين بزغاله سفيدبرفي ما را، عزيز ديرين، يك عمر است كه همچنان در ميان عربدههاي نفسكشطلبهاي روزگار دارد همراهي ميكند...
نويسنده | پرويز دوايي |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 168 |
نوبت چاپ | 2 |
ابعاد | 14.5 * 0.8 * 21.5 |
وزن | 206 |
سال چاپ | 1399 |
هنوز نظري ثبت نشده است