دوستاش داشتم.
دوستاش داشتم، تا جايي كه ميتوانستم. اما حق با او بود.
خوب و كامل او را نشناختم. هرگز آپارتمانش را نخواهم ديد، دستپخت مادرش را نخواهم چشيد، دوستان مدرسهاش را نخواهم ديد. من هرگز روتختي تختخوابش يا پوسترهاي روي ديوار اتاقش را نخواهم ديد. من هرگز غذاخورياي را كه در آن صبحها ساندويچ تخممرغ ميخورد يا گوشهاي را كه در آنجا دوچرخهاش را دو قفله ميكرد نخواهم شناخت.
من حتا نميدانم كه ساندويچ تخممرغ ميخريد يا پوستر به ديوار ميزد. من نميدانم كه دوچرخه يا روتختي داشت. من تنها گوشهاي را كه در آن دوچرخهاش را دو قفله ميكرد تصور ميكنم، چون من هرگز با او به خانهاش نرفتم، هرگز زندگياش را نديدم، هرگز آن گتي را نشناختم كه بيرون از جزيره بچوود بود. اتاقش بايد تا الان خالي شده باشد. دو سال ميشود كه مرده است. ما ميتوانستيم باشيم. ما ميتوانستيم باشيم. من تو را از دست دادم، گت، چون مايوسانه، مايوسانه، عاشق بودم.
نويسنده | اميلي لاكهارت |
قطع | رقعي |
مترجم | كاوان بشيري |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 200 |
نوبت چاپ | 17 |
ابعاد | 14 * 21.5 * 1.5 |
وزن | 230 |
سال چاپ | 1401 |
هنوز نظري ثبت نشده است