ينجا سوريه است؛ مرگ بالاي سر هر لحظه از زندگي سايه مي‌اندازد. جسدي دارد متلاشي‌ مي‌شود و دو مرد و يک زن در سکوتي تلخ سوار بر اتومبيل مشايعتش مي‌کنند تا به سينه‌ي خاک زادگاهش بسپارند. در ميان شعله‌هاي جنگ و بمب‌هايي که هنوز از قرباني‌گرفتن سيراب نشده‌اند، خاکسپاري کالبد بي‌جان پدر چه معنا و ارزشي دارد... آيا سه مسافر همراه جسد پاسخي براي اين سؤال خواهند يافت؟ آن‌ها جسدي را به دوش مي‌کشند که همچون سنگ سيزيف، انگار خود بهانه و تلاشي است براي زنده‌ماندن، دوام‌آوردن، تسليم‌نشدن و رسيدن... خالد خليفه در اين داستان آخرالزماني خواننده را از دل جاده‌هايي که اجساد در دو سويش رها شده‌اند به ميانه‌ي جنگي مي‌کشاند که براي جست‌وجوي اميد بايد هر بار تا يک قدمي مرگ رفت.