روزي بود و روزگاري. مرد جواني بود كه با مادر پيرش توي دهي زندگي ميكرد. با اين كه اين مادر و فرزند از طايفه برهمنها بودند، از مال دنيا چندان بهرهاي نداشتند. دار و ندارشان فقط يك كلبه كوچك بود و يك وجب زمين كه تويش سبزي ميكاشتند. بزرگترين آرزوي مادر اين بود كه پسرش زن بگيرد. سن و سالش بالا بود و دلش ميخواست عروسي داشته باشد كه كمك حالش باشد. اين بود كه دائم به پسرش ميگفت :«كي باشد كه ببنيم تو زن گرفتهاي! كي باشد ببينم عروسي برايم آوردهاي كه زير دست و بالم را بگيرد.»
جوان هم خوشي و آسودگي مادرش را آرزو ميكرد، اما آن قدر دستش خالي بود كه نميتوانست خرج عروسي را جور كند.
| نويسنده | جمعي از نويسندگان |
| قطع | جيبي |
| مترجم | محمد هدايي |
| نوع جلد | شوميز |
| زبان | فارسي |
| تعداد صفحات | 140 |
| نوبت چاپ | 1 |
| ابعاد | 12.1 * 0.7 * 16.5 |
| وزن | 92 |
| سال چاپ | 1396 |
هنوز نظري ثبت نشده است