نيچه ميگويد: «آن كس كه با هيولاها پنجه در ميافكند، بايد به هوش باشد كه مبادا خود هيولا شود، و آنگاه كه زماني دراز چشم به مغاك ميدوزي، مغاك نيز چشم به روي روحت ميگشايد.» در زندان اومسك، داستايفسكي چهار سال با راندهشدگاني زيست كه از قراردادها و رسوم اجتماعي عادي معاف بودند - موجوداتي كه به هستي حيواني بازگشته بودند. او به مغاكي چشم دوخته بود كه در آن عنصر خام شهوت مجرد بشري ميجوشيد و مغاك داخل در روح او ميشد. او شايد خود هنگامي كه پا به زندان گذاشت انساني غيرعادي بود. در آنجا او آموخت كه خود را با جهاني غيرعادي وفق دهد، و هنگامي كه سر برآورد نگاه كج و معوجش نميتوانست به كانوني ديگر دوخته شود. انسانهاي عادي در رمانهاي داستايفسكي همانقدر نادرند كه در محوطه زندان. جهان او جهان جنايتكاران و قديسان، هيولاهاي رذيلت يا فضيلت بود. داستايفسكي سي و سه ساله بود كه آهنگر زندان غل و زنجير از پايش گشود تا بار ديگر قدم به جهان انسانهاي آزاد بگذارد، اما اين جهاني بود كه به واسطه دورهاي كه او از سر گذرانده بود براي هميشه چهره عوض كرده بود. سالهاي رشد به پايان رسيده بود، اما هنوز سالهاي طولاني تب و هيجان بايد طي ميشد تا سرانجام نبوغ وي بيان هنرياش را درباره مسائل خير و شر كه روحش را در سايه تاريك زندان ميخوردند پيدا كند.
نويسنده | ادوارد هلت كار |
قطع | رقعي |
مترجم | خشايار ديهيمي |
نوع جلد | گالينگور |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 408 |
نوبت چاپ | 3 |
ابعاد | 14 * 3.5 * 20.5 |
وزن | 470 |
سال چاپ | 1398 |
هنوز نظري ثبت نشده است