گوشي را برداشتم و گفتم «بله.» صدايي زنانه پرسيد «شما سلين ميخونيد؟» مدتها بود که تنها بودم. سالها. گفتم «سلين، اوم...» گفت «من سلين رو ميخوام، لازمش دارم.» عجب صدايي داشت. گفتم «سلين؟ برام بيشتر در موردش حرف بزنيد خانم، ادامه بديد.» گفت «خودتو جمع کن.» پرسيدم «از کجا فهميدي؟» «مهم نيست. من سلين رو ميخوام.» «سلين مُرده.» «نمُرده، برام پيداش کن، لازمش دارم.» «احتمالاً فقط استخوناشو پيدا ميکنم.» «نه احمق! اون زندهست.» «کجاست؟» «هاليوود، شنيدم پاتوقش کتابفروشي رد کولدوفسکيه.» «پس چرا خودت پيداش نميکني؟» «چون ميخوام اول مطمئن بشم که اون واقعاً خود سلينه. مطمئنِ مطمئن.» «حالا چرا اومدي سراغ من؟ صدتا کارآگاه تو اين شهر هست.» «جان بارتون تو رو معرفي کرد.» «آها، بارتون، خب پس گوش کن، من يهکم پيشپرداخت ميخوام، بعدش هم بايد شخصاً شما رو ببينم.» گفت «چند دقيقه ديگه ميآم اونجا.» گوشي را گذاشت. منتظرش نشستم.ت.
نويسنده | چارلز بوكفسكي |
قطع | رقعي |
مترجم | پيمان خاكسار |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 200 |
نوبت چاپ | 44 |
ابعاد | 14.5 * 0.9 * 21.3 |
وزن | 225 |
سال چاپ | 1403 |
هنوز نظري ثبت نشده است