آرتورو بانديني راهي طولاني آمده، جاهاي مختلفي کار کرده، سرخورده شده، عشق ورزيده، قلدري کرده، لاف زده. او از کلورادو راه افتاد و به لسآنجلس رسيد؛ به سرزمين روياهايش. در مسافرخانهاي اتاقي گرفته، در بانکرهيل لسآنجلس. دنبال کار ميگردد و کاري هم پيدا ميکند که ربطي به کتاب و نويسندگي دارد. منتها روح آرتورو آرام و قرار ندارد؛ شهرت ميخواهد و ديدهشدن و پذيرفتهشدن. آرتورو درآمد دارد و براي خودش ولخرجي هم ميکند. رابطهي عاشقانهاي به هم ميزند و زنان را ياد ميگيرد. او از لسآنجلس ميخواهد تکهاي از خودش را به او بدهد، به رويش آغوش بگشايد، بگذارد با پاهايش خيابانهاي شهر را بگردد و دوستش داشته باشد. آرتورو که مثل خالقش، جان فانته، از خانوادهاي با ريشههاي ايتاليايي از کلورادو آمده، فقر را چشيده، به خانه و کاشانه پشت کرده، دست از ايمان کشيده، فقط به يک اميد: روزي نويسندهاي بزرگ خواهم شد. موفقيت و درخشش آرتورو هم قريبالوقوع است و هم نامحتمل: بازهم درست مثل خالقش.
فانته پسر وفادار محلهي بانکرهيل بوده: قهرمانش را از ايالتي ديگر به اين محله فرستاده و از آرزوها و خيالها و جاهطلبيهاي او و مهاجران ديگر گفته. فانته با قطبنماي نبوغ خود، مثل قصهگويي رويابين، پرواز آرتورو را به تصوير کشيده: از خانه تا هاليوود. آرتورو، راحت از درآمد و شهرت، مدتي به هر چه آسان است، رضايت ميدهد و راهش را انگار گم ميکند؛ اما سرانجام از پس سالهاي سخت و سرد زندگي، صدايش را، جايش را در جهان، بازمييابد. جالب اينکه سرنوشتي کمابيش مشابه، با چند دهه وقفه، نصيب جان فانتهي عزيز ميشود: او، کور از بيماري ديابت، تنها دو سال پيش از مرگ، ماجراي بانکرهيل و روياهايش را به همسرش جويس ديکته کرد و سرانجام، پس از مرگ، صدايش در جهان ادبيات پيچيد و ماند.
امروز اثري از بانکرهيل در لسآنجلس باقي نمانده؛ محله را در دههي 1980 کوبيدند و رويش برج و آسمانخراش ساختند. اين محله از سال 1867 اولين آجرش را دو مهاجر فرانسوي و کانادايي چيدند و زماني مرز ميان مرکز شهر لسآنجلس و نيمهي غربي شهر بود. آرتورو بانديني در سالهاي درخشان بانکرهيل آنجا خانه گرفت. از آرزوها و اميدها گفت و زندگي خودش و ديگران داستان را ماندگار کرد. امروز هم گرچه خانهها و بارها و مسافرخانههاي قرن نوزدهمي بانکرهيل با خاک يکسان شدهاند، هنوز ميشود صداي آرتورو را شنيد؛ او زنده است و گلهگذاريهايش هنوز، مرتبط.
فانته «روياهاي بانکرهيل» را با سادگي فريبندهاي روايت ميکند. احساسات ما مدتي است درگير آرتورو و شيفتگيهاي روحش شده و حالا، در اين چهارمين و آخرين کتاب از چهارگانهي بانديني، با هر قدمي که برميدارد و با هر کلامي که ميگويد، خود را آنجا حيّ و حاضر ميبينيم. آرتورو بزرگ شده، سنش دستکم بالاتر رفته؛ اما پرشهاي ذهني، گفتوگوهاي دروني و ايدهآلگرايياش همچنان هست. جان فانته نويسندهاي بزرگ بود، گرچه در زمان حيات چندان شناخته و پذيرفته نشد و بزرگ هم خواهد ماند. بسياري از نامهاي درخشان ادبيات، ازجمله چارلز بوکفسکي بينظير، فانته را از صاحبان سبک رمان لسآنجلسي دانستهاند. در سال 2009، شوراي شهر لسآنجلس ميداني در تقاطع خيابان پنجم و گرند اونيو به نام جان فانته نامگذاري کرد. نقطهاي هيجانانگيز بر نقشهي شهر و مختصات تاريخ ادبيات: نزديک کتابخانهاي که بوکفسکي از غبار بپرس را خواند و فانته را بازکشف کرد؛ نزديک محلهي نابودشدهي بانکرهيل که زماني پناهگاه جان و آرتورو بود.
قطع | رقعي |
نويسنده | جان فانته |
نوع جلد | شوميز |
مترجم | محمدرضا شكاري |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 176 |
نوبت چاپ | 2 |
ابعاد | 14.5 * 21.5 * 1.1 |
وزن | 180 |
سال چاپ | 1400 |
هنوز نظري ثبت نشده است