بيحركت.
در تاريكي ابدي.
با سايهاي.
بياستخوان ميايستم.
و اندكي بعد آسماني را.
ميبينم.
كه بر سايهام فرو ميريزد.
بادها ميچرخند.
عريانم ميكنند از پيراهن.
و سايهام كه ميميرد و.
فكر ميكند.
به ماسههايي كه از بالا با غرور ميبارند.
بيحركت.
در تاريكي ابدي ميايستم.
و بدنم كه زندانيام ميكند در پوچيها.
و مرگم.
كه چون پشهاي بيحركت.
هرگز نميرسد.
و دستانم فكر ميكنند.
به پيراهني آغشته به بافهاي از ابر.
همه چيز در ذهن من.
سياه و تاريك است.
جز بدنم.
كه از عرياني شعله ميكشد.
به فانوسي فكر ميكند.
كه قطعه قطعه تاريخ ميزند گوشتم را.
و با درد پايانش را...
بيحركت.
در تاريكي ابدي ميايستم.
با سايهاي بياستخوان.
در انتظار آسماني دور ميمانم...
| نويسنده | صلاح حسن |
| قطع | رقعي |
| مترجم | صادق دارابي |
| نوع جلد | شوميز |
| زبان | فارسي |
| تعداد صفحات | 128 |
| نوبت چاپ | 1 |
| ابعاد | 14.5 * 0.6 * 21.4 |
| وزن | 153 |
| سال چاپ | 1398 |
هنوز نظري ثبت نشده است