زن، چشماچشم به باغ پر درخت و جوبارش داشت. ساعت دلانگيزي بر سبزه جوبار، كتابي از او شنيده بود: مجنون چندين روز طعام نخورده بود. آهويي دام او افتاد. اكرامش روزها كرد و گفت از او چيزي به ليلي ميماند. بعد هم گفته بود: ليلا! تو هم آهوي مني! چشماچشم مرد سالمندش كرد: ليلايت را به آن باغ و جوبار ببر. سرانه پيري و باغ! شد ساختمان. برجهاي قوطي كبريتي. انگار پونزي به دلاش رفت. باغي پر از زمستانو چشم توي چشماش نشست. چشماچشم دختري كه نوعروس فردا ميشد، به زمين باران خورده بهاري بود. ساعت دلانگيزي به لحظه شادي بزرگي رسيده بود. لبهاي نوداماد فردا، به شيريني جنبيد. دست در دست هم بود.
نويسنده | حسين ميركاظمي |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 128 |
نوبت چاپ | 1 |
ابعاد | 14.5 * 1.1 * 21.7 |
وزن | 250 |
سال چاپ | 1389 |
هنوز نظري ثبت نشده است