هر شب خواب ارليندا را ميديدم. هر روز به ديدار او ميرفتم و از بچهها برايش ميگفتم و از خانهي جديدمان به او ميگفتم كه دلم هوايش را كرده. هر هفته صليب را بيرون مي كشيدم و دوباره ميكاشتم تا با نشست گل خم نشود و فرو نرود. از خانهي جديدمان همه جا و همه چيز را ميديدم و به ارليندا ميگفتم كه همهاش مال خودمان است. تپه كوهستان، چهار درخت نخل، دامنهي شرقي و سرسبز كوه و گلههايي كه مي چريدند مال ما بود. زنم، ارليندا استراحت ميكرد. بعضي روزها خودم را از بچهها پنهان ميكردم. افرايين با خواهرهايش رفته بودند بازي كنند. من هم رفته بودم تا از پاي تپه، بستههاي كمك را كه با چتر فرو ميريختند جمع كنم. گريهام گرفته بود. براي شهر و مردم آن گريه ميكردم. همان كه دفن كرديم. بچهها يادشان رفته بود. او را از ياد برده بودند.
| نويسنده | جمعي از نويسندگان |
| قطع | رقعي |
| مترجم | اسدالله امرايي |
| نوع جلد | شوميز |
| زبان | فارسي |
| تعداد صفحات | 446 |
| نوبت چاپ | 1 |
| ابعاد | 14.5 * 2 * 21 |
| وزن | 500 |
| سال چاپ | 1387 |
هنوز نظري ثبت نشده است