صفر هيبت رستم داشت؛ كشيده و بلند بود. حله سفيد كار دشتستان را به دوش انداخته بود. بيخيال از در ارگ بيرون آمد. دو آژان دنبالش بودند. چشمش را به ميدان انداخت، بعد مردم را ديد، بعد چوبه دار را. صفر همانطور كه به نخلستان ميرفت، از در ارگ خارج شد. خم بر ابرو نداشت. مردم جيغ و داد ميكردند، لاتها صوت ميكشيدند، دل در سينهها ميتپيد. ناگهان صداي گرم صفر بلند شد. همينطور كه سنگين ميآمد، ميخواند:
ز دست ديده و دل هر دو فرياد كه هرچه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجري نيشش ز فولاد زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
نويسنده | رسول پرويزي |
قطع | رقعي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 288 |
نوبت چاپ | 2 |
ابعاد | 14.8 * 1.3 * 21.4 |
وزن | 250 |
سال چاپ | 1388 |
هنوز نظري ثبت نشده است